:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
دو، سه روز بود كه نه از آقاگوسفنده خبري بود و نه از خانمگوسفنده. بزچلاقه با اينكه خيلي توي بگومگوهاي آنها شركت نميكرد، اما هر دوتاشان را دوست داشت و از ديدنشان خوشحال ميشد.
غيبت چند روزه خانمگوسفنده و آقاگوسفنده، بزچلاقه را نگران و ناراحت كرده بود. شب اول كه خانمگوسفنده و آقاگوسفنده به آغل برنگشتند، بزچلاقه با خود گفت: «حتما يك گوشهاي لم دادهاند و خوابيدهاند. هوا خوب است و آسمان، پرستاره. چه چيزي بهتر از اينكه آدم زمين را فرشش كند و آسمان را لحافش. فردا حتما پيدايشان ميشود.»
اما فردا هم خبري از آنها نشد. بزچلاقه تمام دشت و صحرا را زير پا گذاشت تا شايد دوستانش را پيدا كند، اما اگر در كف دست من مويي ميبينيد، بزچلاقه هم توانست دوستانش را ببيند.
شب كه شد، بزچلاقه ديگر حال و حوصله برگشتن به آغل را نداشت. نميتوانست جاي خالي دوستانش را ببيند. آن شب دل بزچلاقه مثل سيروسركه ميجوشيد. دلش هزار راه رفت.
ـ نكند اين دوتا توي چاله چوله افتاده باشند و همان جا از گرسنگي بميرند؟
ـ نكند خداي نكرده گير گرگ نامردي افتاده باشند و تكه بزرگشان گوششان شده باشد؟
ـ شايد سر به هوايي كردهاند و به دور دستها رفتهاند و راه آغل را گم كردهاند.
ـ نه، شايد جاي خوش آب و علفتري پيدا كردهاند و...، نه بابا! آنها آنقدر بيمعرفت نيستند كه بيخبر بگذارند و بروند.
از صبح روز بعد، بزچلاقه ديگر به فكر چريدن علف و نوشيدن آب نبود. راه افتاد كه تمام سوراخ سُنبههاي آن دور و بر را با دقت جستوجو كند تا شايد آقاگوسفنده و خانمگوسفنده را پيدا كند.
صبح تا ظهر به طرفي رفت كه آفتاب طلوع ميكرد. ظهر، خسته و گرسنه و تشنه شده بود. يك جا نشست. شكمي از عزا درآورد و استراحتكي كرد تا تمام بعدازظهر را به طرفي برود كه آفتاب غروب ميكند.
طرفهاي عصر داشت از پيدا كردن دوستانش نااميد ميشد كه صداي آشنايي را از ويرانهاي كه روزگاري آغل يا خانهاي بوده شنيد. صدا، صداي آقاگوسفنده بود.
ـ خوب من چه كار كنم، خانم؟ من چه ميدانستم كه در چنين جاي خرابهاي و اين همه دور از آغل، اين گرفتاري به سراغمان ميآيد؟
ـ نهخير آقا! اگر تو به حرف من گوش ميكردي، اينجوري نميشد. ده دفعه به تو گفتم كه مرد، امروز حالم خوب نيست. دست از گردش و هواخوري بردار و بگذار توي آغل بمانيم. مگر به گوشَت رفت.
ـ ببين خانم! حالا كاري است كه شده. چه كنيم؟ ميبيني كه صبح تا عصر اين طرف و آن طرف ميروم تا يك جرعه آب و يك لقمه علف به حلق تو بريزم كه از گرسنگي نميري. ميبيني كه خودم از بس چيزي نخوردهام، ديگر رمقي برايم نمانده.
ـ نه، تو را به خدا اگر اين كار را هم نميكردي، چه ميكردي؟ حتما انتظار داشتي كه من با اين حال و روزم راه بيفتم دنبال آب و علف.
دل بزچلاقه هُري ريخت و با خود گفت: «ديدي گفتم. حتما خانمگوسفنده تو چاله چولهاي افتاده و دست و پايش شكسته كه نه توانسته خودش را به آغل برساند و نه حالا ميتواند دنبال آب و علف برود.» بزچلاقه ميخواست با يك جست، خودش را به پشت ديوار خرابه برساند كه باز هم صداي آقاگوسفنده بلند شد.
ـ حالا خودت را ناراحت نكن، عزيزم! عصباني بشوي، شيرت خشك ميشود.
بزچلاقه با خود گفت: «شيرت خشك ميشود؟ يعني چي؟» ديگر معطل نكرد و پريد آن طرف ديوار.
آقاگوسفنده و خانمگوسفنده خيلي لاغر شده بودند. خانمگوسفنده بيشتر از آقاگوسفنده لاغر شده بود. تا چشم آقاگوسفنده به بزچلاقه افتاد، خوشحال شد و گفت: «كجا بودي، بُزي جان؟! انگار خدا تو را از آسمان براي كمك به ما فرستاده. به دادمان برس كه به كمكت احتياج داريم.»
بزچلاقه گيج شده بود. چي شده؟ چه كمكي؟ كه يكباره صداي نازك و شيريني بلند شد: «بع بع بع بع!»
صدا، نه صداي آقاگوسفنده بود، نه خانمگوسفنده. بزچلاقه چشم گرداند تا ببيند صدا از كجاست. ناگهان چشمش به بره كوچولوي نازي افتاد كه به سختي سعي ميكرد روي دست و پايش بايستد...
آقاگوسفنده گفت: «ميبيني كه بچهدار شدهايم. خدا به من و خانمگوسفنده، يك بره ناز و دوستداشتني داده، اما حيف كه از آغل دوريم و دستمان به آب و علف نميرسد. خانمگوسفنده هم بايد چند روزي استراحت كند تا بتواند دوباره روي پاي خودش بايستد. قربان دست و پاهات! برو كمي آب و علف براي خانمگوسفنده بياور كه من ديگر ناي حركت ندارم. چهقدر هم اشتهايش زياد شده!»
خانمگوسفنده گفت: «طعنه ميزني؟ چه كار كنم؟ حالا بايد هم شكم خودم را سير كنم، هم شير داشته باشم كه بچه خوشگلم را غذا بدهم.»
بزچلاقه ديگر معطل نكرد. رفت به طرف دشت و صحرا تا براي دوستانش و بچه تازه به دنيا آمده آنها، آب و علف بياورد. توي راه به خودش گفت: «خوش به حال آنها. كاش من هم همسري داشتم و بچهدار ميشدم.»