:. کودک سرا - فروشگاه اینترنتی محصولات کودک 66761186 .: بارداری,
نی نی,
نوزاد,
كودك,
والدین,
كودكان,
سیسمونی نوزاد,
تربیت نوزاد,
اسباب بازی,
پوشک,
دی وی دی ,
سی دی,
بیبی انیشتین,
کودک متفکر,
سی دی آموزشی کودکان,
آموزش زبان کودکان,
فروشگاه اینترنتی ,
انیشتین كوچولو ,
خرید اینترنتی,
نسخه اورجینال,
آموزش زبان انگلیسی به کودکان,
موسیقی کودکان,
کوچولو ,
بچه ,
سیسمونی نوزاد,
دانلود رایگان ,
ارزانترین قیمت,
سرگرمی ,
بسته آموزشی,
خرید در منزل,
کودک شما میتواند بخواند,
قصه های ایرانی ,
کتاب داستان,
دانلود قصه,
مجموعه بريني بي بي,
مجيك اینگیليش ,
وبلاگ,
فروشگاه نی نی,
بازی کودکان,
تربیت کودکان,
روانشناسی کودک,
شعرکودک ,
آگهی,
خرید بی بی انیشتین ,
بی بی انیشتین فارسی
عصر شده بود. هوا کمکم داشت رو به تاریکی میرفت کهباد سختی شروع به وزیدن کرد. با وزیدن باد، گردوخاکی بلند شد که دیگر چشم، چشم را نمیدید.
آقاگوسفنده و خانمگوسفنده و بزچلاقه رفتند و زیر درختی که پايیز، برگوبارش را ریخته بود، پناه گرفتند. منتظر بودند که باد از حرکت بایستد و گردوخاک بخوابد تا آنها بتوانند به آغلشان برگردند؛ اما اینطور نشد. وضع هوا بدتر شد. ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و شب نشده، همهجا تاریک شد. رعد و برق و بعد هم بارش يكریز باران.
آقاگوسفنده گفت: «توی بد وضعی گیر کردهایم. نه راه پیش داریم و نه راه پس. اصلا فکر نمیکردم هوا یک دفعه بارانی شود.»
خانمگوسفنده گفت: «زیر همین درخت میمانیم تا باران بند بیاید.»
آقاگوسفنده گفت: «آمدیم و بند نیامد، آن وقت چه کنیم؟ اینجا که جای گذراندن شب نیست.»
خانمگوسفنده گفت: «کاش این درخت، برگوباری داشت و سقف بالای سرمان میشد.»
آقاگوسفنده گفت: «کاش را کاشتند و سبز نکرد. بیا زیر همین باران بدویم تا به آغل برسیم.»
خانمگوسفنده گفت: «اصلا به فکر من هستی؟ من که نمیتوانم بدوم. دویدن کار مردهاست. تا به آغل برسم، تمام پشمهای تنم به هم میچسبد. آن وقت فردا خر بیار و معرکه بار کن. کدام گوسفندی میآید پشم تن را پوش بدهد و از هم باز کند؟»
آقاگوسفنده گفت: «راست میگویی! از اینجا تا آغل، راه کمی نیست. حسابی خیس میشویم. باید کمی صبر کنیم ببینیم چه میشود.»
خانمگوسفنده گفت: «این هم شد درخت! به اندازه یک چتر هم خاصیت ندارد. کاش دستكم یک چتر داشتیم.»
آقاگوسفنده گفت: «گفتی چتر، نقشهای به ذهنم رسید. تو برو روی شاخههای بالاتر درخت و چتر من بشو. بعد از تو، نوبت من میشود. من میروم روی شاخههای درخت میایستم تا چتر بالاي سرت بشوم و نگذارم باران روی تو ببارد.»
خانمگوسفنده پوزخندی زد و گفت: «خواب دیدهای خیر باشد. داری بچه گول میزنی؟ من بروم بالای درخت و چتر جنابعالی بشوم؟ دیگر چی؟ حتما پیش خودت فکر کردهای که تا نوبت چتر شدن تو بشود، باران هم بند آمده و مرا حسابی گول زدهای. نه جانم! اول تو برو بالای درخت تا ببینم کی نوبت من میشود.»
آقاگوسفنده گفت: «اصلا چهطور است بزچلاقه جستی بزند روی شاخهها و چتر ما دو تا بشود.»
خانمگوسفنده گفت: «تو هم از این بز لَنگ چه توقعهايی داری. جست بزند بالای درخت؟! آخر مرد این هم شد...»
آقاگوسفنده پرید وسط حرف خانمش و گفت: «ولی از بزچلاقه خبری نیست. يا توی این تاریکی من نمیتوانم ببینمش یا ...»
بزچلاقه، آنجا نبود. تا وضع هوا را دید و اولین بگومگوهای خانمگوسفنده و آقاگوسفنده را شنید، چهارتا دستوپا داشت، چهارتا هم قرض کرد و بدو رفت و رفت تا به آغل رسید. بزچلاقه خیس شد، ولی نه خیلی زیاد.به آغل که رسید، خودش را تکان داد تا قطرههای آب از میان موهایش بیرون بریزد و بعد سرجایش خوابید.
آن شب تا صبح باران بارید. صبح که شد، بزچلاقه، قبراق و سرحال، از آغل بیرون آمد تا در آن هوای صاف و پاک پس از باران گشتی بزند که چشمش به آقاگوسفنده و خانمگوسفنده افتاد. آنها خیس و خسته و خوابآلود، سلانهسلانه، به طرف آغل میآمدند.